گلچین اشعار ناب، مطالب عمومی، علمی و آموزشی
شاهى كه ولى بود و وصى بود، على بود
سه شنبه 30 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 266 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

تا صورت پیوند جهان بود، على بود
تا نقش زمین بود و زمان بود، على بود

شاهى كه ولى بود و وصى بود، على بود
سلطان سخا و كرم و جود، على بود

هم آدم و هم شیث و هم ادریس و هم الیاس
هم صالح پیغمبر و داوود، على بود

هم موسى و هم عیسى و هم خضر و هم ایوب
هم یوسف و هم یونس و هم هود، على بود

مسجود ملائك كه شد آدم ز على شد
آدم كه یكى قبله و مسجود، على بود

آن عارف سجاد كه خاك درش از قدر
بر كنگره
ى عرش بیفزود، على بود

هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن
هم عابد و هم معبد و معبود، على بود

آن لحمك لحمى بشنو تا كه بدانى
آن یار كه او نفس نبى بود، على بود

موسى و عصا و یدبیضا و نبوت
در مصر به فرعون كه بنمود، على بود

چندانكه در آفاق نظر كردم و دیدم
از روى یقین در همه موجود، على بود

خاتم كه در انگشت سلیمان نبى بود
آن نور خدایى كه بر او بود، على بود

آن شاه سرافراز كه اندر شب معراج
با احمد مختار یكى بود، على بود

آن قلعهگشایى كه در قلعه خیبر
بركند به یك حمله و بگشود، على بود

آن گرد سرافراز كه اندر ره اسلام
تا كار نشد راست نیاسود، على بود

آن شیر دلاور كه براى طمع نفس
بر خوان جهان پنجه نیالود، على بود

این كفر نباشد سخن كفر نه این است
تا هست، على باشد و تا بود، على بود

  مولوی


تک درخت



|
امتياز مطلب : 4
|
تعداد امتيازدهندگان : 1
|
مجموع امتياز : 1


از علی آموز اخلاص عمل
سه شنبه 30 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 244 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

  تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

از علی آموز اخلاص عمل

شیر حق را دان مطهر از دغل

در غزا بر پهلوانی دست یافت

زود شمشیری بر آورد و شتافت

او خدو انداخت در روی علی

افتخار هر نبی و هر ولی

آن خدو زد بر رخی که روی ماه

سجده آرد پیش او در سجده‌گاه

مولانا

 

  تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

برای مشاهده متن کامل این شعر زیبا به ادامه مطلب بروید...

 

 



|
امتياز مطلب : 4
|
تعداد امتيازدهندگان : 1
|
مجموع امتياز : 1


دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن
سه شنبه 23 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 273 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن

چون خمشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن

 

باده خاص خورده‌ای نقل خلاص خورده‌ای

بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن

 

روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو

خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن

 

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن

 

من همگی تراستم مست می وفاستم

با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن

 

ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام

او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن

 

ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو

گر نه سماع باره‌ای دست به نای جان مکن

 

نفخ نفخت کرده‌ای در همه دردمیده‌ای

چون دم توست جان نی بی‌نی ما فغان مکن

 

کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد

ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن

 

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو

گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن

 

هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو

کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن

 

شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا

گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن

 

باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو

باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن

 

باده عام از برون باده عارف از درون

بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن

 

از تبریز شمس دین می‌رسدم چو ماه نو

چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن

 

مولانا

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


محتسب و مست
سه شنبه 23 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 283 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

محتسب در نیمه شب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دید

گفت هی مستی چه خوردستی بگو
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو

گفت آخر در سبو واگو که چیست؟
گفت از آنک خورده‌ام گفت این خفیست

گفت آنچ خورده‌ای آن چیست آن
گفت آنک در سبو مخفیست آن

دور می‌شد این سؤال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب

گفت او را محتسب هین آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن

گفت گفتم آه کن هو می‌کنی
گفت من شاد و تو از غم منحنی

آه از درد و غم و بیدادیست
هوی هوی می‌خوران از شادیست

محتسب گفت این ندانم خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز

گفت رو تو از کجا من از کجا
گفت مستی خیز تا زندان بیا

گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گِرو

گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانه‌ی خود رفتمی وین کی شدی

من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی

 

 

 

مولانا

 

 

 

 



|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 1
|
مجموع امتياز : 1


نفس خود قربان بکن در راه او
دو شنبه 22 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 793 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

نفس خود قربان بکن در راه او

نی که خون جاری کنی در آب جو

مولانا



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


من از کجا پند از کجا
یک شنبه 21 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 790 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا

مولوی



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


اشعار ناب مولانا
دو شنبه 14 تير 1395 ساعت | بازديد : 407 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

رفتم به طبيب جان گفتم که ببين دستم
هم بي‌دل و بيمارم هم عاشق و سرمستم

گفتا که نه تو مردي گفتم که بلي اما
چون بوي توام آمد از گور برون جستم
***

آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم

از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب

ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم

***

اين بار من يک بارگي در عاشقي پيچيده‌ام
اين بار من يک بارگي از عافيت ببريده‌ام

دل را ز خود برکنده‌ام با چيز ديگر زنده‌ام
عقل و دل و انديشه را از بيخ و بن سوزيده‌ام



مولانا

 

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


اگر بی تو بر افلاکم، چو ابر تيره غمناکم (مولانا)
جمعه 11 تير 1395 ساعت | بازديد : 447 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

دگرباره بشوريدم، بدان سانم به جان تو
که راه خانه خود را، نمي‌دانم به جان تو

من آن ديوانه‌ي بندم، که ديوان را همي‌بندم
زبان عشق مي‌دانم، سليمانم به جان تو

چو تو پنهان شوي از من، همه تاريکي و کفرم
چو تو پيدا شوي بر من، مسلمانم به جان تو

چو آبي خوردم از کوزه، خيال تو در او ديدم
وگر يک دم زدم بي‌تو، پشيمانم به جان تو

دگرباره بشوريدم، بدان سانم به جان تو
که هر بندي که بربندي، بدرّانم به جان تو

اگر بي‌تو بر افلاکم، چو ابر تيره غمناکم
وگر بي‌تو به گلزارم، به زندانم به جان تو

سماع گوش من نامت، سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر، که ويرانم به جان تو

تو عيد جان قرباني و پيشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خويشم، که قربانم به جان تو

مولانا

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


صورتگر نقاشم هر لحظه بتي سازم
یک شنبه 6 تير 1395 ساعت | بازديد : 813 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

صورتگر نقاشم هر لحظه بتي سازم
وانگه همه بت‌ها را در پيش تو بگدازم
صد نقش برانگيزم با روح درآميزم
چون نقش تو را بينم در آتشش اندازم
تو ساقي خماري يا دشمن هشياري
يا آنکه کني ويران هر خانه که مي سازم
جان ريخته شد بر تو آميخته شد با تو
چون بوي تو دارد جان جان را هله بنوازم
هر خون که ز من رويد با خاک تو مي گويد
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم
در خانه آب و گل بي‌توست خراب اين دل
يا خانه درآ جانا يا خانه بپردازم

مولانا



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


غلام قمر (مولانا)
جمعه 4 تير 1395 ساعت | بازديد : 502 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


ای قوم به حج رفته کجایید...
چهار شنبه 29 ارديبهشت 1395 ساعت | بازديد : 811 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید

آن خانه لطیفست نشان‌هاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت؟
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

مولوی

 



|
امتياز مطلب : 4
|
تعداد امتيازدهندگان : 1
|
مجموع امتياز : 1


دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد. (مولوی)
یک شنبه 8 شهريور 1394 ساعت | بازديد : 1199 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

بزیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد

درین بازار عطاران، مرو هر سو چو بی کاران

به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس تُرا، زو ره زند هر کس

یکی قلبی بیاراید، تو پنداری که زر دارد

ترا بر در نشاند او بطراری که می‌آید

تو منشین منتظر بر در، که آن خانه دو در دارد

بهر دیگی که می‌جوشد، میاور کاسه و منشین

که هر دیگی که می‌جوشد، درون چیزی دگر دارد

نه هر کلکی شکر دارد، نه هر زیری زبر دارد

نه هر چشمی نظر دارد، نه هر بحری گهر دارد

بنال ای بلبل دستان، ازیرا ناله‌ی مستان

میان صخره و خارا اثر دارد، اثر دارد

به نُه سر گر نمی گُنجی، که اندر چشمه‌ی سوزن

اگر رشته نمی گنجد، ازان باشد که سر دارد

چراغست این دل بیدار، بزیر دامنش می دار

ازین باد و هوا بگذر، هوایش شور و شر دارد

چو تو از باد بگذشتی، مقیم چشمه‌ی گشتی

حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی

که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد

"مولوی"



|
امتياز مطلب : 4
|
تعداد امتيازدهندگان : 1
|
مجموع امتياز : 1


غلام قمر (مولوی)
یک شنبه 8 شهريور 1394 ساعت | بازديد : 530 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

 

غلام قمر

 

من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو

ور ازین بی خبری رنج مبر، هیچ مگو

دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت

آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو

گفتم: ای عشق، من از چیز دگر می ترسم

گفت: آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو

من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو

قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر! هیچ مگو

گفتم: ای دل، چه مه ست این؟ دل اشارت می کرد

که نه اندازه’ توست این، بگذر، هیچ مگو

گفتم: این روی فرشته ست عجبیا بشر است؟

گفت:این غیر فرشته ست و بشر، هیچ مگو

گفتم: این چیست؟ بگو،زیر و زبر خواهم شد

گفت: می باش چنین زیر و زبر ، هیچ مگو

ای نشسته تو درین خانه’ پر نقش و خیال

خیز از این خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو

گفتم: ای دل، پدری کن، نه که این وصف خداست؟

گفت: این هست، ولی جان پدر، هیچ مگو

"
مولوی"

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


مرا رها کن (مولوی)
یک شنبه 8 شهريور 1394 ساعت | بازديد : 985 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن



|
امتياز مطلب : 2
|
تعداد امتيازدهندگان : 1
|
مجموع امتياز : 1


ای یار ما عیار ما (مولوی)
یک شنبه 8 شهريور 1394 ساعت | بازديد : 535 | نويسنده : رامین | ( نظرات )


ای یوسف خوشنام ما، خوش می روی بر بام ما
ای در شکسته جام ما،  ای بر دریده دام ما
ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما، تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما، ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما، نظاره کن در دود ما
ای یار ما، عیار ما، دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما، بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل، جان می دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل، ای وای دل ای وای ما



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


دولت عشق (مولوی)
یک شنبه 8 شهريور 1394 ساعت | بازديد : 620 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

 


دولت عشق

مـرده بُـدم زنـده شُـدم گریه بُدم خنــده شُـدم      دولت عشـق آمـد و مـن دولـت پاینـده شــدم

دیـده سیـر اسـت مـرا جـان دلیــر اسـت مـرا      زهـره شیــر اسـت مـرا زهــره تابنــده شــدم

گفت کـه دیـوانه نـهای لایـق ایـن خـانه نهای       رفتـم و دیـوانـه شــدم سـلسـله بندنده شــدم

گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای    رفتـم و سرمست شـدم وز طرب آکنـده شـدم

گفـت کـه تـو کشته نهای در طرب آغشته نهای      پیش رخ زنــده کنـش کشتـه و افکنـده شــدم

گفـت که تـو زیرککـی مسـت خیالی و شکـی     گول شـدم هـول شـدم وز همـه بـرکنده شــدم

گفت کـه تو شمع شدی قبله این جمع شـدی      جمـع نـی‌ام شمــع نـی‌ام دود پـراکنـده شـدم

گفت که شیخـی و سـری پیـش رو و راهبری      شیــخ نی‌ام پیـش نی‌ام امـر تـو را بنـده شــدم

گفـت که با بـال و پری من پر و بالت نـدهم       در هوس بـال و پـرش بیپـر و پـرکنـده شـدم

گفـت مـرا دولـت نــو راه مـرو رنـجه مشـو       زانـک مـن از لطـف و کـرم سوی تو آینده شدم

گفـت مـرا عشـق کهـن از بـر مـا نقـل مـکن      گفتــم آری نکنــم ساکــن و باشنـــده شتــدم

چشمـه خورشیـد تویـی سایـه گه بیـد منــم          چونک زدی بـر سر من پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافـت دلــم       اطلـس نو بافت دلـم دشمـن این ژنـده شــدم

صــورت جان وقت سحر لاف همیزد ز بطر        بنـده و خربنـده بـدم شـاه و خداونـده شــدم

شکـر کنــد کاغــذ تـو از شکـر بـیحد تـو         کـآمـد او در بــر مـن بـا وی ماننــده شــدم

شکـر کنـد خاک دژم از فلـک و چـرخ به خـم       کــز نظــر وگـردش او نـورپذیـرنـده شــدم

شکـر کند چـرخ فلـک از ملک و ملک و ملک      کـز کـرم و بخشش او روشـن بخشنـده شـدم

شکر کنـد عارف حــق کـز همـه بردیـم سبـق      بـر زبـر هفت طبـق اختـــر رخشنـده شـــدم

زهـره بــدم مــاه شدم چرخ دو صـد تاه شـدم     یـوسف بـودم ز کنـون یـوسف زاینـده شـــدم

از توام ای شهـره قمر در مـن و در خـود بنـگر     کـــز اثـــر خنـده تــو گلشـن خندنـده شـدم

باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان    کـز رخ آن شـاه جهـان فـرخ و فرخنـده شــدم

"مولوی"



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


بی من مرو (مولوی)
یک شنبه 8 شهريور 1394 ساعت | بازديد : 971 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

خـوش خـرامان مـی‌روی ای جـان جـان بـی مـن مــرو
ای حيـــات دوستـــان در بوستـــان بـــی مــن مـــرو
 
ای فلک بـی مــن مگــرد و ای قمــر بـی مــن متــاب
ای زميــن بـی مـن مــروی و ای زمــان بـی مـن مــرو 
اين جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش اسـت
ايـن جهـان بـی مـن مبـاش و آن جهـان بـی مـن مـــرو 
ای عيـان بـی مـن مـدان و ای زبـان بــی مــن مخـــوان
ای نظــر بــی مــن مبيــن و ای روان بــی مــن مـــرو
شــب ز نـــور مــاه روی خـــويــش را بينـــد سپيـــد
مـن شبــم تــو مــاه مــن بــر آسمـان بــی مــن مــرو

خــار ايمـــن گشـــت ز آتـــش در پنــاه لطــف گــل
تـو گلـی متـن خــار تــو در گلستــان بــی مــن مــرو

در خـم چـوگانت مـی‌تـازم چـو چشمـت با مــن اسـت
همچنيـن در مـن نگـر بـی مــن مــران بــی مــن مــرو

چـون حـريف شـاه باشـی ای طــرب بــی مــن منــوش
چــون بــه بــام شــه روی ای پاسبــان بــی مــن مــرو
وای آن کــس کـــو در ايـــن ره بــی نشـــان تـــو رود
چـو نشـان متـن تويــی ای بــی نشــان بــی مــن مــرو
وای آن کـــو انــــدر ايـــن ره مـــی‌رود بـــی دانشـــی
دانــش راهــم تـــويـــی ای راه دان بـــی مــــن مــــرو
ديگــرانـت عشــق مـی‌خـواننــد و مــن ســلطـان عشــق
ای تـــو بالاتـــر ز وهــم ايــن و آن بــی مـــن مــــرو

مولانا



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


آمده‌ام كه سـر نهم عشـق تـو را به سـر بـرم (مولوی)
جمعه 30 مرداد 1394 ساعت | بازديد : 608 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

آمده‌ام كه سـر نهم عشـق تـو را به سـر بـرم

ور تـو بگوئيم كه ني، ني شكنـم شكـر بـرم

آمـده‌ام چو عقل و جان از همه ديده‌ها نهـان

تا سـوي جـان و ديدگان مشعله‌ي نظـر بـرم

آمـده‌ام كه ره زنـم بـر سـر گنـج شـه زنـم

آمـده‌ام كـه زر بــرم، زر نبــرم خبــر بـرم

گـر شكنـد دل مـرا جان بدهـم به دلشكـن

گـر ز سـرم كله بـرد، من زميان كمـر بـرم

اوست نشسته در نظـر، من به كجا نظر برم

اوست گرفته شهر دل من به كجا سفر  برم

آن‌كه ز زخـم تيـر او كـوه شكاف مي‌كنـد

پيـش گشـاد تيـر او واي اگـر سپـر بـرم

آن‌که ز تاب روی او نـور صفا به دل کشد

وانکه ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خيـال او همچـو خيـال گشتـه‌ام

وز سـر رشك نـام او نـام رخ قمــر بـرم

اين غزلم جواب آن باده كه داشت پيش من

گفت بخور نمي‌خوري پيش كسي دگر برم

مولوی

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


تک درخت سبز و پاک (مولوی)
چهار شنبه 28 مرداد 1389 ساعت | بازديد : 2123 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

گفـت با ســرگشته‌ای در کوه و دشـت ‏
تک درختـی خستــــه از اندوه دشت

‌ای نشستـه در پنــــاه سایـــه‌ام         ‏خستـــه‌ای دشـــت را مـن دایه‌ام

در پناه من تو را آرامـــــش است          و زغـــم طوفان تـو را آسـایش است

گر بمیـرم من جهانـی مــرده است         گرچــه گویی بی‌زبانی مـــرده است ‏

آب را مـن در زمیــن جوشان کنـم         خـاک را من بـر زمیـن پر جـان کنـم

گفت با او تـک درخـت سبـز و پـاک        بـرگ سبـزی هست مـرگ آب و خـاک

هر که کشت انـدر بیابان یـک نهـال ‏        بــاد او را شـــــادی دل بـی‌زوال

این درختـانند همچــون خاکیــان       دسـت‌ها برکــرده‌اند از خاکــــدان

بـا زبان سبــــز و بـا دسـت دراز      از ضمیــر خـــاک مـی‌گوینــد راز

سـوی خلقان صـد اشــارت می‌کنند       آن که گـوش هستش عبـادت می‌کـنند

تیـــزگـوشان راز ایشــان بشنوند          غـافـــلان آواز ایشــان نشنـونـد

از ازل خالــــق چو ایـن بنیاد کرد        از درختــان ملک جــان آباد کــرد

‏ از درختان چشمه می‌جوشـد ز خـاک ‏       از درختــان لالـه گردد سینـه چـاک

‌ای که می‌بینی جهــــان را برمدار ‏
‏شـد جهـان از سبـزه زاران برقـرار

 

 



|
امتياز مطلب : 7
|
تعداد امتيازدهندگان : 2
|
مجموع امتياز : 2


کاربرد حیوانات در اشعار. (بخش دوم: گربه)
چهار شنبه 28 مرداد 1394 ساعت | بازديد : 1007 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

گربه را بر موش کی بوده‌ست مهر مادری

سنایی

***

ای  کبک  خوش‌خرام که خوش میروی به‌ناز

 غـره مشـو که گــربه عابـد نماز  کـرد

حافظ

 

 

بقیه در ادامه مطلب...

 

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


کاربرد حیوانات در اشعار (بخش اول: سگ)
چهار شنبه 28 مرداد 1389 ساعت | بازديد : 1079 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

صفات حیوانات از جمله سگ، در ابیات و جملات شاعران زیادی به کار رفته است که گاه به صفات بد و گاه صفات خوب آن‌ها اشاره داشته‌اند. در زیر چند نمونه از این ابیات آمده است.

 

تا سگ نشوي کوچه و بازار نگردي          تا کوچه و بازار نگردي نشوي گرگ بيابان!

 

سگان از ناتوانی مهربانند، وگرنه سگ کجا و مهربانی...

 

تو نشنیـدی آن داستان شغـال ........کـه زد با یکـی پیرگـرگ همال
کـه سگ را به خانه دلیـری بود........چـو بیگانه شد ونگ وی کم شود

  

سگی را خون دل دادم که با من آشنا گردد     ندانستم که سگ خون میخورد خونخوار می‌گردد

  

سگی را لقمه ای هرگز فراموش............نگــردد ور زنی صد نوبتش سنگ

وگر عمـری نوازی سفله ای را.............به کمتــر تندی آید با تو در جنگ

 

 

 بقیه در ادامه مطلب...



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 52 صفحه بعد

موضوعات
تبادل لينک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان تک درخت و آدرس lonetree.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سايت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 777
:: کل نظرات : 19

آمار کاربران

:: افراد آنلاين : 1
:: تعداد اعضا : 10

کاربران آنلاين


آمار بازديد

:: بازديد امروز : 4237
:: بارديد ديروز : 7
:: بازديد هفته : 4296
:: بازديد ماه : 6936
:: بازديد سال : 75238
:: بازديد کلي : 335620
منوي کاربري


عضو شويد


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشي رمز عبور؟

عضويت سريع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری