گلچین اشعار ناب، مطالب عمومی، علمی و آموزشی
|
سه شنبه 25 مهر 1396 ساعت |
بازديد : 299 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
معلّم وارد کلاس شد، تصمیم داشت از علم روانشناسی که آموخته بود، استفاده کند. پس رو به کودکان خردسال کرده گفت: "هر کس که تصوّر میکند احمق است، برخیزد بایستد."
کسی تکان نخورد و جوابی نداد.
بعد از لحظاتی، کودکی برخاست.
معلّم با حیرت از او پرسید: "تو واقعاً تصوّر میکنی احمقی؟" کودک معصومانه گفت: "خیر آقا؛ ولی دوست نداشتم شما تنها کسی باشید که ایستاده است!
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
شنبه 10 مهر 1395 ساعت |
بازديد : 312 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
چون باد میروی و به خاکم فکندهای
آری برو که خانه ز بنیاد کندهای
حسن و هنر به هیچ، ز عشق بهشتیام
شرمی نیامدت که ز چشمم فکندهای؟
اشکم دود به دامن و چون شمع صبحدم
مرگم به لب نهاده غمآلود خندهای
بخت از منت گرفت و دلم آنچنان گریست
کز دست کودکی بربایی پرندهای
بگذشتی و ز خرمن دل شعله سر کشید
آنگه شناختم که تو برق جهندهای
بی او چه بر تو میگذرد سایه؟ ای شگفت
جانت ز دست رفت و تو بیچاره زندهای
هوشنگ ابتهاج
تک درخت
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 24 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 270 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
خانهی قلبم خراب از یکه تازیهای توست
عشقبازی کن که وقت عشقبازیهای توست
***
چشم خون، حال پریشان، قلب غمگین، جان مست
کودکم دستم پر از اسباببازیهای توست
***
تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است
دلبری کردن یکی از بینیازیهای توست
***
قصهی شیرین نیفتاده است هرگز اتفاق
هر چه هست ای عشق از افسانهسازیهای توست
***
میهمان خستهای داری، در آغوشش بگیر
امشب ای آتش، شب مهماننوازیهای توست
فاضل نظری
برچسبها:
فاضل نظری ,
خانه قلب ,
بی قراری ,
میهمان ,
آتش ,
مهمان نوازی ,
آغوش ,
قصه ,
شیرین ,
محتاج ,
دلبری ,
چشم خون ,
قلب غمگین ,
کودک ,
اسباب بازی ,
عشق بازی ,
شعر عاشقانه ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
دو شنبه 22 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 262 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
پيرزني در خواب خدا را ديد و به او گفت: خدايا من خيلي تنهایم. آيا مهمان خانه من ميشوي؟
خدا قبول كرد و به او گفت كه فردا به ديدنش خواهد رفت.
پيرزن از خواب بيدار شد با عجله شروع به جارو كردن خانه كرد.
رفت و چند نان تازه خريد و خوشمزهترين غذايي كه بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقيقه بعد در خانه به صدا در آمد.
پير زن با عجله به طرف در رفت آن را باز كرد پير مرد فقيري بود.
پيرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پير زن با عصبانيت سر فقير داد زد و در را بست.
نيم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پير زن دوباره در را باز كرد.
اين بار كودكي كه از سرما ميلرزيد از او خواست تا از سرما پناهش دهد.
پير زن با ناراحتي در را بست و غرغر كنان به خانه برگشت
نزديك غروب بار ديگر در خانه به صدا در آمد.
اين بار پيرزن فقيري پشت در بود. زن از او كمي پول خواست تا براي كودكان گرسنهاش غذا بخرد.
پير زن كه خيلي عصباني شده بود با داد و فرياد پير زن را دور كرد.
شب شد ولي خدا نيامد پيرزن نااميد شد و رفت كه بخوابد و در خواب بار ديگر خدا را ديد.
پيرزن با ناراحتي گفت:
خدايا مگر تو قول نداده بودي كه امروز به ديدنم خواهي آمد؟
خدا جواب داد:
بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رويم بستی!!!
برچسبها:
خدا ,
مهمانی ,
پیرزن ,
پیرمرد ,
کودک ,
غرغر ,
سرما ,
خواب ,
داستان ,
داستان آموزنده ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 52 صفحه بعد
|
|
|
|